هنر وجدان آ گاه جامعه است

شیما هاشمی
شیما هاشمی

«محمد امام» از چهره‌های جریان‌ساز و تأثیرگذار در هنر کرمان بود که به همراه همسرش «فرخنده عبدی» چندین نسل هنرمند و استاد تربیت کرد. استاد محمد امام در سال ۱۳۲۶ در مشهد متولد شد و تابستان ۱۳۹۶ در کرمان چشم از جهان فروبست؛ بی‌هیچ مقدمه‌ای او را از نگاهِ شاگردانش بشناسیم.

همیشه زنده هستم

زهره عاقبتی متولد ۱۳۴۳ قوچان اما اصالتاً کرمانی است؛ لیسانس نقاشی دارد و از سال ۶۳ تاکنون به آموزش نقاشی مشغول است. مدیریت موزه هنرهای معاصر صنعتی کرمان را نیز در کارنامۀ خود دارد.

الفبای نقاشی‌ام با استاد محمد امام بوده و از سیزده چهارده سالگی تا اواخری که در قید حیات بود همچنان شاگردش و طرفدار رفتار، اخلاق، منش و ادبِ کلامش بودم. به من آموخت سخت‌کوشی، تعهد کاری و وجدان داشته باشم. خودِ استاد امام همۀ این‌ها را داشتند در عین حال بسیار تا بسیار مهربان و دلسوز هنر و هنرمند بودند. شاید بیش از ۴۰ سال پیش یک شب که با او کلاس داشتیم برق قطع شد، از سرایدار شمع گرفت و برای ما کتاب اشعار نیما یوشیج را خواند تا زمانی که برق وصل شود وقت‌مان هدر نرود. این‌قدر برای زمانِ آموزش ما ارزش قائل بود و نمی‌گذاشت به بیراهه برویم.

بهترین کتاب‌ها و سبک‌های مختلف هنری و آثار هنرمندان جهان را برای ما توضیح می‌داد و به تمام نکات اشاره و با دل و جان در ذهن‌مان نهادینه می‌کرد. در این سال‌ها هرچه که آموزش دادم طبق روش استاد امام بوده و هیچ‌کس را مثل او در زمینۀ آموزش نقاشی نمی‌شناسم و ‌اکثر هنرمندان کرمانی که الآن استاد شدند زیر نظر استاد آموزش دیدند.

سال ۸۱ در نمایشگاهی که در موزۀ صنعتی داشتم حرف زیبایی زد؛

گفت: «من برای شما اصلاً نمی‌میرم و همیشه زنده هستم.»

من این را دم ‌مسیحایی هر استادی می‌دانم که در تک‌تک سلول‌های هنرجویش جاری است و اثرش سال‌های سال باقی می‌ماند و حتی در زندگی هنرجو هم تأثیرگذار است.

شیوۀ رفتارش الگو بود چه در برخوردش با هنر و چه در زندگی چون جدی، با نظم، با ‌منطق بود و اطلاعات هنری بالایی هم داشت. می‌گفت: «باید شما را تربیت هنری و آماده کنم که آدم‌ باشید تا هنرمند» و اغلب از زبانش می‌شنیدم که می‌گفت: «بیشترین تأثیری که می‌توانم بر شما بگذارم این است که من را جدی بگیرید و کلامم برای شما ماندگار شود، هر آموزه‌ای یاد بگیرید در زندگی‌تان و آینده‌تان تأثیرش را خواهید دید.»

دوست داشتم از نظرات و تجاربش استفاده شود چون به معنای واقعی دلسوز هنر و شهرمان بودند. وقتی در جلسه‌ای دعوت می‌شد و به هر دلیلی نمی‌آمد بعد دیگر دعوتش نمی‌کردند؛ خودش می‌گفت: «شما هم همین کار را بکنید، جایی که حرف شما در جمع تأثیری داشته باشد و انجامش بدهند بروید نه جایی که فقط بشنوند و هیچ کاری نکنند، وقتتان را بی‌خود هدر ندهید.» دلسوزی‌های زیادی برای بی‌مسئولیتی مسئولان شهر می‌کرد و می‌گفت: «بایستی بدانند جایگاه هنر و هنرمند کجاست، اثرش را ماندگار کنند و احترام بگذارند و از هنرمندان نظرخواهی کنند.»

هرزمان ناامید می‌شدم، غصه می‌خوردم، حرفی می‌شنیدم، تعدادی از نقاشی‌های جدیدم را با خودم می‌بردم و می‌نشستم درد و دل می‌کردم؛ و همیشه می‌گفت: «هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو»

می‌گفتم: «استاد هر کاری می‌کنم نتیجه‌ای نمی‌گیرم و فکر می‌کنم بی‌فایده است»، حالا چه در مورد مسئولیت‌هایی که در ارشاد داشتم و چه در مورد آثارم چون خیلی بیشتر از آنچه که باید از خودم انتظار داشتم و به آن هدف نرسیده بودم؛ یادم است می‌گفت: «برای چی ناامیدی؟ ببین این درخت سرو را چقدر زیبا کشیدی، این کوه و درخت را ببین و لذت ببر، نقاشی است که تو را سرِپا نگه می‌دارد و قدرش را باید بدانی. باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود؛ باید چشمت آب‌مروارید بیاورد، کمرت خم شود، گردن و دستانت درد بگیرد تا اثری از خودت به‌جا بگذاری که ماندگار باشد و تأثیرش در جامعه و برای دیگران باقی بماند، تو نمی‌توانی آبکی و احساساتی کار کنی، باید کارت با خرد، منطق و دانش باشد تا به دل بنشیند»، برای اثر هنری که ارائه می‌شد ارزش زیادی قائل بود و می‌گفت: «برای مخاطبتان باید احترام بگذارید و دیدشان را سرسری نگیرید، هرچند که در کرمان دید هنری آن‌چنانی نیست»، خیلی تأکید داشت بر تربیت دیدِ هنری حتی در مدارس.

وقتی می‌گفتم: «کسی تابلو نمی‌خرد و شما هم می‌گویید تابلوهایت را ارزان نفروش، خوب چه کاری باید کرد؟»

می‌گفت: «تو که غنی هستی و از طریق نقاشی‌هایت بی‌نیاز شدی هیچ‌وقت گدایی نکن که بخواهی از تو تابلو بخرند؛ توقع نکن و قانع باش. کسی نیست که ارزش کار هنر را بفهمد؛ تو بی‌نیازی و بهترین سرمایه، هنرت است به خودت ببال و ارزش قائل شو، حداقل خودت می‌دانی که چه کار کردی.» احساس می‌کنم تمام زندگی من سرشار از گفته‌های محمد امام است و به گفتۀ خودش در ذهنم نهادینه شدند.

نگاه و فضای جدیدی در نقاشی کرمان شکل داد

مسلم جاسمی ۱۳۵۲ در کرمان متولد شده؛ دیپلم گرافیک هنرستان هنرهای تجسمی است. تحصیلات خود را در ارشد نقاشی و دکترای تاریخ تطبیقی و تحلیلی هنر اسلامی به پایان رسانده است و اکنون مدرس و عضو هیئت‌علمی دانشگاه آزاد زنجان است.

محمد امام به معنای واقعی انسان نازنینی بود هم خودش و هم خانم عبدی دو شخصیت مهربانِ جدی، آگاه و باسواد بودند. من و همسرم دورۀ ارشد با پسرش همکلاس بودیم؛ پسر نازنین و پرانرژی که به استرالیا رفت. اولین باری که به خانۀ او رفتیم در بازدید از کارگاهش جذب نقاشی انتزاعی‌ای شدم که واقعاً بی‌نظیر بود. بخشی از ارتباط ما، استاد و شاگردی و کسب آموزش بود و بخشی ارتباط دوستانه‌ که در تمام این صمیمیت‌ها همیشه رابطۀ استاد و شاگردی و احترام متقابل حفظ شد.

هرکدام از اساتیدی که داشتم متفاوت و دیدگاه خاصی داشتند که برای من مفید بود ولی همه مدیون زحمت‌های مرحوم محمد امام هستیم که نگاه و فضای جدیدی در نقاشی کرمان شکل داد، استادهای من، نسل اول فارغ‌التحصیلان رشته هنر دانشگاه هستند که در محضر او پرورش یافته‌اند. اشخاصی مثل «مهران رضاپور»، «جواد ایرانمنش»، «ناصر عرب‌پور»، «حسن سلاجقه»، «نظام مرادنژاد»، «اکبر عسکری»، «افسانه رشیدی»، «مهین نخعی» و... اسامی زیاد است و من همه را یادم نیست.

آموزش هنر را هم در هنرستان و هم در آموزشگاه آزاد انجام می‌دادند که آموزشگاه به خاطر آموزش تخصصی هنر موفق‌تر بود.

طبیعتاً آموزش در مدارس محدودیت‌های خودش را داشت و آزادی عمل کم بود. استاد در هنرستان «مالک اشتر» که رشتۀ نقشه‌کشی و معماری داشت تدریس می‌کرد و یک سال هم به هنرستان «هنرهای زیبا» و یک ترم هم به «دانشگاه باهنر» آمد که برای تدریس زمان کمی بود و بیشتر تأثیرگزاری‌اش در کلاس‌های خصوصی بود. نسل آکادمیک اکثراً کسانی بودند که در آموزشگاه با او کار کردند. در عید نوروز یکی از دل‌خوشی‌ها رفتن به منزل استاد امام و بازدید از گلخانه و کارگاهش بود.

از سال ۷۶ تا آخر عمرش هرسال عید نوروز از ساعت ده تا نزدیکی‌های ساعت یک، یک و نیم پیش استاد و خانم عبدی عزیز می‌رفتیم؛ اکیپ‌مان حدود ده دوازده نفر بود، جویای حالِ تک‌تک بچه‌ها می‌شد، روی باز و گشاده‌رویی و... اصلاً آدم عجیب و منحصر به فردی بود. شخصیتی مثل او تاکنون ندیدم. سال آخری که رفتیم همسرش تهران بود و استاد تنها؛ کتابخانه‌اش را به ما نشان داد و قرص‌هایی که می‌خورد. خودمان چایی ریختیم و ساعاتی کنارش نشستیم. بعضی مطالب را فراموش می‌کرد ولی مثل همیشه خوشرو و گرم بود.

زندگی‌اش چون خانه‌اش

غرق در بوی گل، بوی رهایی

و بوی زندگی بود

پیام خواجه ۱۳۵۳ در کرمان متولد شده؛ کارشناسی نقاشی کرمان و کارشناسی ارشد نقاشی و هنرهای تجسمی از دانشگاه «آدلاید» واقع در جنوب استرالیا را دارد. اکنون مدرس کارگاه‌های آموزشی نقاشی و مجسمه در آتلیه شخصی و کامیونیتی‌های مختلف استرالیا است.

در سال ۱۳۷۷ به عنوان دانشجوی استاد امام در دانشگاه باهنر بودم ولی قبل از دانشگاه در نمایشگاه‌های مختلف ملاقاتش کرده بودم و از طرفی با پسرش در مدرسۀ شهدای ده همکلاسی بودیم. به اجبار پدر وارد رشتۀ ریاضی دبیرستان شدم ولی شوق و شورم به هنر من را از هر سو به کناری می‌کشاند. در آن دوران مسابقات نقاشی فرهنگ ‌ارشاد برگزار می‌شد؛ اولین بار بی‌هیچ تجربه‌ای از مسابقه در آن شرکت کردم و در آن زمان بود که بیشتر با آقای امام آشنا شدم. رشته مهندسی مکانیک دانشگاه قبول شده بودم هیچ کلاسی نمی‌رفتم و ذهنم دنبال خط، رنگ، فرم و حجم بود؛ ترم دوم دانشگاه استعفا دادم، از پدر و مادر عذرخواهی کردم و به سربازی رفتم. پایان سربازی دانشگاه قبول شدم و در ضمن کارمند بانک ملی هم شدم. متصدی باجۀ بانک ملی شعبه دارایی بودم و حقوق استاد امام هم در همان بانک پرداخت می‌شد که هرماه توفیق ملاقاتش را داشتم.‌‌

رفتار، منش و دیدگاه آقای امام در زمینۀ زندگی کردن و نگاه به طبیعت و روند زندگی متفاوت بود؛ بوی عشق و شور زندگی در کلامش جاری بود. آن‌چنان سنجیده کلام از زبانش جاری می‌شد که ناخواسته سر فرود می‌آوردی و سراپا گوش می‌شدی. زندگی‌اش چون خانه‌اش غرق در بوی گل، بوی رهایی و بوی زندگی بود.

چند نقاشی طبیعت بی‌جان با ترکیب‌بندی عالی داشت که من را همیشه جذب می‌کرد. رنگ در کارهایش زنده بود و آن‌چنان در نقاشی‌های من تأثیرگذار شد که ناخواسته پرت به دنیای رنگی‌اش می‌شدم.

هروقت و هرزمان احساس گمراهی می‌کردم و نمی‌دانستم چه کنم اولین فردی که به ذهنم خطور می‌کرد استاد بود.

سال‌ها بعد از اتمام تحصیل که در استرالیا بودم و سر دو راهی زندگی با استاد تماس می‌گرفتم چندین بار گفت: «برگرد؛ این‌جا به شما احتیاج است. چرا شما می‌روید؛ زمانی که در بانک بودی روحت بزرگ‌تر و رهاتر بود و درگیر و دار نبودی.» و چقدر راست می‌گفت و گفته‌اش هولم داد به ناکجاآباد؛ نه راه پس داشتم و نه راه پیش؛ حسی مدیون و دل‌تنگ به شهر و دیاری آشنا و دور؛ مانده‌ام تنها.

چند سال قبل از مرگ استاد که صحبت می‌کردیم یکی از غصه‌هایش درختی بود که شهرداری می‌خواست قطع کند، می‌گفت تنها درخت از این‌گونه است که در منطقۀ شهری کرمان وجود دارد و باید محافظت شود و تلاش می‌کند نگهش دارد. برایم کلی توضیح داد که جزو درختان بومی ‌و کمیاب منطقه است و در دلش غم زیادی بود... محل درخت را این‌گونه نشان داد؛ «از دارایی که به سمت چهارراه کاظمی می‌رویم در مسیر پیاده‌رو قرارگرفته.» یادم می‌آمد ولی شکل درخت را به خاطر نمی‌آوردم. خلاصه دو ماه بعد که تماس گرفتم کلی دلش پر بود و کلی شکایت‌شان را کرد و گفت: «کندنش؛ بالاخره تنه‌اش را بریدن.»

آن روز با من دعوا کرد و گفت: «باید برگردی، نبود شماهاست که فاجعه شده، ما را تنها گذاشتین» به‌شدت دل‌شکسته بود.

عاشق از سختی راه هراس ندارد

علی نظامی ۱۳۵۳ در کرمان متولد شده؛ لیسانس نقاشی دارد، سی سال است طراحی و نقاشی می‌کند و مدرس دانشگاه باهنر و آموزشگاه خودش است.

استاد امام در هرکاری یک هنرمند فوق‌العاده عاشق و منظم بود؛ سعی می‌کرد آن کار در نهایت حسن و زیبایی خلق شود، نگاهش نافذ و کلامش نهایتِ مهربانی بود. نمی‌شد با او حرف زد و عاشق نشد. چنان از هنر قدرتمندانه سخن می‌گفت که حتی کلمات، طرح و نقاشی‌ها هم به وجد می‌آمدند.

نگاه حرفه‌ای به کار را مؤکداً تأکید می‌کرد و همیشه می‌گفت: «عاشق باشید، عاشق از سختی راه هراس ندارد.»

می‌گفت: «هیچ‌کس نباید در یادگیری تا آخر عمرش کوتاهی کند، در هر درجه و مقامی که هستید باید برای یادگیری تشنه باشید؛ و مغموم کسی است که خود را در نهایت علم می‌بیند.» هرشب باید به ایشان می‌گفتم چی خوانده‌ام، چی یاد گرفته‌ام، چی طراحی و نقاشی کرده‌ام. همیشه و در همه حال در حال تحقیق و مطالعه بود. هنرمند بدون مطالعه را به هیچ عنوان هنرمند نمی‌دانست و تأکید همیشگی به مطالعه، یادگیری و فعالیت هنری داشت. استاد هر کاری را که می‌خواست شروع کند با مطالعه بود و نگاه تخصصی به آن می‌کرد. به ما می‌گفت: «هیچ‌وقت آماتور به چیزی نگاه نکنید حتی اگر می‌خواهید یک چایی درست کنید؛ در آن حرفه‌ای باشید. یا وارد کاری نشوید یا اگر وارد می‌شوید حرفه‌ای باشید.»

به یادگیری زبان انگلیسی و کامپیوتر خیلی تأکید داشت. می‌گفت: «وقتی ترجمۀ یک مقاله را می‌خوانید در واقع دارید یک مقالۀ جدید می‌خوانید و دیگر آن مقالۀ اصلی نیست. ترجمۀ قرآن را نخوانید «ادبیات عرب» یاد بگیرید و قرآن را بخوانید.»

به کارش ایمان داشت و هرگز ناامید نمی‌شد. به همه کسانی که با او مراوده داشتند تأکید می‌کرد «یک هنرمند موفق، یک هنرمندِ محقق است.» استاد امام و همسر بزرگوارش استاد عبدی عزیز حقیقتاً در این عرصه هنرمندان زیادی را پرورش دادند که هم‌اکنون هم از بهترین هنرمندان شهرمان هستند. شاگردی استاد امام از بزرگترین شادی‌های زندگی من است علاوه بر این شخصاً از خانم عبدی گرامی نیز خیلی آموخته‌ام.

از قدیم عادت داشتم و دارم در محافل خصوصی و گروهی سخنان گهربار را یادداشت کنم، دفترچه‌ای دارم که سخنان استاد امام را در آن می‌نوشتم، روزانه به آن دفترچه سرک می‌کشم و گفته‌هایش را بارها و بارها می‌خوانم، به یاد روزهایی که در کنارش بودم؛ آن روزها چنان حظی می‌بردم که واقعاً در وصف نگنجد.

ایشان در اواخر عمرش نگاهش به نقاشی و طراحی پرتره خیلی ناب شده بود یادم است یک روز در کارگاهش در حال کشیدن یک پرتره بود با حرکت قلم و رنگ به من می‌گفت: «همه چیز در روابط نهفته است؛ هنرمند باید به درون بنگرد، باید با رنگ و طرح حس را به مخاطب القا کند، ظاهر نشانه است نه مقصد»

یادش بخیر؛ تکیه‌کلامش بود «باباجان» و به گلخانه‌اش می‌گفت: «می‌خانه».

وقتی فوت کرد برای مزارش دنبال فانوس‌ آلمانی قدیمی بودیم، هرکجا گشتیم پیدا نکردیم تا داخل کاروانسرای بازار، داشتیم می‌گفتیم که خدا رحمت کند استاد امام را... که فروشنده گفت: «کدوم ‌امام؟» گفتیم: «استاد نقاشی و...» شروع کرد گریه کردن، ما به هم نگاه می‌کردیم که تو از کجا می‌شناسی استاد را، گفت: «بگو کی هست که در کرمان او را نشناسد.»

به زیبایی «هنر» زندگی کرد

لیلا مهاجری ۱۳۵۳ در کرمان متولد شده؛ در مقطع کارشناسی نقاشی، زبان و ادبیات خوانده، کارشناسی ارشد پژوهش هنر تهران را دارد، مدیرمسئول موسسه فرهنگی هنری «سپنتا اسفند» و گالری «اسفند» است و در حال حاضر مدرس دانشگاه علمی -کاربردی و دانشگاه آزاد اسلامی کرمان می‌باشد.

قطعاً همه اساتیدِ تأثیرگذار زیادی داشتند ولی بعضی اساتید خاص‌تر هستند؛ اولین آشنایی من با استاد امام در کلاس تاریخِ هنر سال ۱۳۷۳ بود. نحوه تدریس، آرامش، مهر به هنرجویان و تسلط ایشان به حوزه فعالیتش؛ در آن سن که تازه وارد مراحل آکادمیک هنر شده بودم من را مشتاق بیشتر دانستن نمود و تأثیر بسیاری در جهت‌دهی ذهنم داشت.

آن‌چه از او در ذهنم ماندگار شده صبر و آرامش و عشقی است که در تدریس داشت و این باعث می‌شد هیچ‌گاه حتی در ضیقِ وقت سؤالی را بی‌جواب نگذارد.

یک هنرمند در زندگی شخصی و رفتار و منش هم باید هنرمندانه و زیبا زندگی کند؛ استاد امام این‌گونه بود، هنرمندی توانمند و در معنای واقعی انسان که من راز تأثیرگذاری‌اش را در همین نکته می‌دانم. هیچ‌گاه در این سال‌ها ندیدم جز نیکی از او یاد شود و این برای من سرمشق و‌ درس‌آموز است ‌که در مسیر عشق و علاقه‌ام صبور باشم حتی در روزهای سخت.

هر انسانی در برداشت ذهنی خود از کلمات و رفتار افراد در روزهای سخت زندگی‌اش کمک می‌گیرد، آرامش و لبخند مهربان استاد مخصوصاً در ساعت‌هایی که ما هنرجویان جوان خسته می‌شدیم، بهترین درس زندگی بود.

استاد یک تابلوی منظرۀ رودخانه به دایی من هدیه داده بود که شاید نزدیک ۲۲ سال در بهترین نقطۀ خانه نصب شده است.

قلم‌ و رنگ‌های زندۀ این تابلو همیشه برای من جذاب بوده، با نگاه به این تابلو روح لطیف استاد را در رنگ‌های شاد و قلم آزاد او حس می‌کنم.

مانند یک قدیس قابل احترام است

حمیده پیرمرادی ۱۳۵۵ در کرمان متولد شده؛ کارشناس نقاشی و کارشناس ارشد و دانشجوی دکترای پژوهش هنر با معلولیت شدید جسمی حرکتی است.

«مدرس دانشگاه و آموزش و پرورش استثنایی کرمان و مؤسس آموزشگاه نقاشی طرح خیال است.»

یادگیری نقاشی را در سال ۷۳ با استاد عرب‌پور شاگرد شادروان استاد امام آغاز کردم و آن روزها نام او را فقط از دوستان هنرمندم شنیده بودم...طوری از او صحبت می‌کردند که مانند یک قدیس بسیار قابل احترام است و این عطش دیدارش را برایم بیشتر می‌کرد تا این‌که سال ۷۶ در رشتۀ نقاشی دانشگاه باهنر کرمان قبول شدم و واحد تاریخ هنر را با استاد امام گذراندم و این‌جا بود که او را شناختم و از محضرش درس‌ها آموختم؛ خصوصیات منحصربه‌فردی داشت که تا آن‌زمان در کمتر کسی دیده بودم‌. آرامشی که در کلامش بود و محبتی که از قلب مهربانش نشأت می‌گرفت اما بارزترین خصوصیتش فروتنی و تواضعش بود.

به دلیل معلولیت جسمی و محدودیت‌های حرکتی در حین نقاشی، گاهی ناامید می‌شدم. همیشه از معلولیت من به‌عنوان یک موهبت خداوندی یاد می‌کرد و می‌گفت: «هنرمندان بزرگی در طول تاریخ هنر بوده‌اند که با نقص جسمانی خوش درخشیده‌اند» و همین صحبت استاد همیشه راهگشای موفقیت‌های روزافزونم بوده و هست.

یادم است در افتتاحیۀ نمایشگاه نقاشی یکی از دوستان بودیم و همه ایستاده بودند و دوستان که من را می‌دیدند متذکر می‌شدند که بنشینم تا خسته نشوم... اما من به خاطر احترام به دوستان و اساتید تا آخر افتتاحیه ایستادم. استاد امام آمد نزدیکم و ضمن تشکر از این‌که من تمام مدت به خاطر احترام به دیگران ایستاده بودم، به من گفت: «سعی کنید به خودتان فشار نیاورید و انرژی خودتان را این‌جوری هدر ندهید و آن‌را نگهدارید برای روزهای پیش رو... روزهایی می‌آید که دلت می‌خواهد این انرژی باشد و کارهای بزرگ انجام بدهی، اما دیگر نیست و برنمی‌گردد.»

سال نو و ایامی مانند روز معلم و... با جمعی از دوستان به خانه‌اش می‌رفتیم. در حیاط برای ورود به سالن و پذیرایی چندتا پله وجود داشت که با کمک دوستان داخل می‌شدم و چقدر به خاطر وجود این پله‌ها شرمندۀ حضور من با این سختی می‌شد. دیدن خودش، آثارش، گشت و گذار در گلخانۀ حیاط، رفتن به کارگاه نقاشی و خوردن چای و شیرینی و مصاحبت با استاد چقدر لذت‌بخش و زیبا بود. این ارتباط‌ها ادامه داشت تا جایی که هر هفته تلفنی جویای احوالش بودم و چقدر خوشحال می‌شد و حتی می‌گفت: «چرا منزل نمی‌آیی؟» می‌گفتم: «به خاطر شرایط جسمی‌ام و وجود پله‌ها نمی‌توانم خدمت برسم.» با فروتنی و مهربانی می‌گفت: «بیایید خودم کمک‌تان می‌کنم با افتخار...» در حالی که بیمار بود و کسالت داشت. آثار زیادی در منزل و کارگاهش دیده و لذت برده‌ام؛ اما آثار طبیعت بی‌جان همیشه برای من الگو بوده‌اند. چیدمان‌های ساده و دلنشین و در عین حال پر از حرف‌های ناگفته.

مستمع صاحب‌سخن را

بر سر ذوق آورد

حجت گلچین ۱۳۵۵ در کرمان متولد شده؛ دیپلم ریاضی فیزیک دارد و دانش‌آموختۀ ابنیه و بافت‌های تاریخی در مقطع دکتری است. از مهر ۱۳۸۲ تاکنون معلم و عضو هیئت‌علمی دانشکده هنر و معماری دانشگاه باهنر کرمان است و در حوزه‌های خوشنویسی و موسیقی ایرانی فعالیت می‌کند.

قبل از هر چیز لازم است بگویم سعادت این را نداشتم که به‌طور مستقیم در کلاس طراحی یا نقاشی زنده‌یاد استاد امام باشم.

اولین برخورد من با او در نوجوانی یعنی سال‌های ۶۸-۶۷ بود... زمانی که پدرم به‌عنوان مدیر هنرستان «مالک اشتر» با استاد امام همکار شدند و یک‌بار که همراه پدرم به‌طور اتفاقی با جمعی از دبیران این هنرستان روبرو شدم، استاد محمد امام کاملاً در ذهنم نقش بست؛ برای اولین بار چهره‌ای کاملاً متفاوت و متمایز از یک هنرمندِ نقاش را در او دیدم و فهمیدم به غیر از فیزیک، شیمی، مهندسی و پزشکی می‌شود نقاشی و اساساً هنر را هم در دانشگاه خواند که این بسیار نویدبخش و البته منزلت‌بخش بود. شخصیت متین و «معلم» استاد امام هم البته در این منزلت‌دهی بسیار بر ذهنم تأثیر گذاشت.

بعد از این اولین دیدار تا زمان دیپلم، برخورد دیگری با استاد پیش نیامد. از آن‌جا که دیپلم ریاضی بودم و متقاضی کنکور هنر، به کلاس‌های طراحی استاد ناصر عرب پور رفتم... در همین مقطع بود که به‌واسطۀ احترام فوق‌العاده‌ای که عرب‌پور به امام داشت و همواره از او یاد می‌کرد، بیشتر مجذوب شخصیت و منش استاد شدم. پاییز ۷۳ در حاشیۀ مراسم افتتاح نمایشگاهی که در خیابان صمصام برپاشده بود بعد از دیدن یکی دو نمونه از مشق‌هایم، تحسین و تشویقم کرد، وقتی گفتم از رشتۀ ریاضی می‌خواهم به هنر بروم و خانواده ممانعت می‌کنند، بسیار استقبال کرد و گفت با پدرم صحبت می‌کند... نمی‌دانم این صحبت انجام شد یا نه، لیکن بی‌شک این برخورد و حمایت و دلگرمی‌اش من را مصمم کرد که مسیر هنر را با قوت قلب و شناخت بهتر دنبال کنم...

بهترین خاطراتم از استاد مربوط به سفری بود که در قالب یک اردوی هنری به همت مرحوم «امیرزاده سلجوقی» رئیس وقت کانون هنر کرمان در زمستان ۷۳ به تهران و موزۀ هنرهای معاصر رفتیم. علاوه بر خاطراتی که از تواضع و خوشرویی‌اش به یادم مانده، صحبت‌های او در موزۀ هنرهای معاصر و توضیحاتی که در پای بیشتر آثار می‌داد برای من بسیار سودمند و آموزنده بود و هنوز هم از بهترین خاطراتم است.

از دیدِ من بارزترین خصوصیاتش شناخت و تسلطی که به‌طورکلی از «هنر اصیل» داشت و دوری از ابتذال بود.

گاهی که به اتفاق دوستان برای عرض ادب به منزلش می‌رفتیم، پیش می‌آمد سازی بزنم و یا این‌که چند بیتی هم زمزمه کنم که بسیار اظهار لطف می‌کرد تا آن‌جا که یک‌بار پیش آمد که تماس گرفت و گفت: «پاشو بیا و سازت را هم بیار...» این ارتباط و عنایت البته موجب افتخارم بود و هست... و چون شناخت خوبی از موسیقی و به‌ویژه «شعر» داشت، به مصداق؛ «مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد»، لحظاتی بسیار ناب و بعضاً تکرارناشدنی را برای من می‌ساخت که هنوز هم گاهی _اگرچه کم_ دست به ساز می‌برم، اگر «حال» و «آنی» پیش بیاید حتماً او را یاد می‌کنم...

زیست هنرمندانه

مژگان ارباب‌زاده ۱۳۵۷ در کرمان متولد شده؛ کارشناسی و كارشناسی ارشد نقاشی و دكترای پژوهش هنر دارد. اکنون مدرس و عضو هیئت‌علمی دانشگاه آزاد كرمان است.

اولین تجربه‌ام از نقاشی كردن در یك فضای آموزشی در شش سالگی و در نگارخانه استاد هژبر رقم خورد. در سال‌های نوجوانی هم چندین سال شاگرد استاد خالقی بودم كه مرحله به مرحله شیوه طراحی دقیق و تكنیك‌های جنسیت‌سازی و شباهت‌سازی را نزدشان آموختم.

در مقطع حساس انتخاب رشته و كنكور شاگرد استاد امام بودم و بدون شك تصمیم برای ادامه تحصیل در رشته نقاشی را مدیون او هستم. حتی در آن سال‌ها كه نگاه خوش‌بینانه‌ای به تحصیلات آکادمیک هنری وجود نداشت، او نگرانی والدینم را در این مورد با كلام موجه و مؤثرش مرتفع كرد. همراه كردن پژوهش و مطالعه با تجربیات اجرایی حوزۀ هنر را نیز مدیون استاد امام هستم. كتابخانۀ بسیار غنی‌ای داشت كه سخاوتمندانه در اختیارم می‌گذاشت. یقیناً آموختن نزد او برای من تنها محدود به مسائل تكنیكی و یا مبانی هنرهاى تجسمی نبود، بلكه چشم‌اندازی از زیست هنرمندانه بود كه در انتخاب مسیر زندگی و حرفه‌ام بسیار تأثیرگذار بوده است.

در حلقه یاران

محمد سلطانی ۱۳۵۸ در کرمان متولد شده؛ کارشناسی نقاشی خوانده، در حال حاضر کارمند بانک است؛ نقاشی و تدریس در آموزشگاه را به‌عنوان شغل دومش انجام می‌دهد.

از کودکی با استاد «سلاجقه» به خانه استاد امام‌ می‌آمدم بعد در کلاس‌های «کانون اندیشه» بیشتر با او آشنا شدم. بزرگتر که شدم در پیش‌دانشگاهی «جابربن حیان» معلم هنر ما بود. هرکس می‌آمد طرفش به قول خودش آلودۀ هنر می‌شد و خیلی از دوستانی که در آن سال باهم همکلاس بودیم در هنر ماندگار شدند.

ما پیش او فقط آموزش هنر نمی‌دیدیم بلکه زندگی می‌کردیم. بعد از کلاس همراه استاد به خانه‌اش می‌آمدیم و او با عشق و محبت ساعت‌ها حتی گاهی تا شب با ما وقت می‌گذراند، در آن سن و سال متوجه خستگی‌اش نبودیم که رعایت حالش را بکنیم. هیچ‌وقت استاد یا خانم عبدی رفتاری نکردند که ما حس کنیم خسته شده‌اند. حتی بعدها با دوستان از ۸ شب تا ۳، ۴ صبح پیش او می‌ماندیم و حرف می‌زدیم؛ و از ثانیه به ثانیۀ این ساعت‌ها لذت می‌بردیم. واقعاً این‌همه انرژی از کجا سرچشمه می‌گرفت؟ و هنوز برای من سؤال است. صبر و حوصله و عشق زیادی برای آموزش داشت. تمام لحظه‌هایش خاطره‌انگیز بود نه‌فقط برای من بلکه برای همه این‌گونه بود. باوجود گذشت زمان آن خاطره‌ها همچنان زنده هستند، حس‌هایی که در آن کلاس داشتیم، رفتارهایش، حرف‌هایش واقعاً متفاوت و تأثیرگذار بود. دورش حلقه می‌زدیم، دست شیطان‌ترین بچۀ کلاس را در دستش می‌گرفت و تاریخ هنر درس می‌داد؛ و آن بچه باوجودی که می‌دانست چرا استاد دستش را گرفته ولی کیف می‌کرد و تمام طول کلاس کاملاً گوش می‌داد.

باید آگاه و مطلع باشی که بتوانی در کلاس جذابیت و حرف جدید داشته باشی؛ مثلاً همین درس تاریخ هنر را چنان داستان‌گونه توضیح می‌داد که مجذوبش می‌شدی و در ذهنت می‌ماند. امتحان گرفتنش هم خیلی متفاوت و منحصر به فرد بود؛ در یکی از کلاس‌هایش جلسۀ آخر گفت ده تا سؤال‌ بنویسید که در امتحان فردا هستند، ما هم خوشحال شدیم و نوشتیم وقتی خواستیم برویم دوباره گفت بنشینید و جواب‌ها را هم بنویسید تا دنبالشان نگردید؛ در امتحان همان ده سؤال را داد؛ گفتم: «این که اصلاً امتحان نیست» گفت: «خودم را اصلاً در حدی نمی‌بینم که بخواهم شما را امتحان کنم، از نظر من شما همه عالی هستید.»

همیشه فکر می‌کنم چقدر یک آدم می‌تواند مسیر زندگی‌مان را تغییر دهد، یادم است استاد یک روز به یکی از دوستانی که باهم در کانون اندیشه کلاس داشتیم گفت: «دوست داری گل بیاوری و با گل کار کنی...» و در حال حاضر آن فرد یک مجسمه‌ساز بین‌المللی شده که در سمپوزیوم‌های زیادی درخشیده است.

همیشه خدا را شکر می‌کنم که استاد امام در مسیر زندگی‌ام قرار گرفت.

در کلاس‌های کانون اندیشه طراحی‌هایم‌ بد نبود، یک روز فرد جدیدی به کلاس آمد و استاد گفت: «سه‌پایه‌ات را بردار ببر کنار سلطانی کار کن» من هم در آن سن و سال شروع کردم با هیجان کارکردن و شاید در واقع به رخ ‌کشیدن خودم و استاد متوجه شده بود؛ وقتی می‌خواست حرفی را به تو بزند مستقیم ‌نمی‌گفت دورهم که جمع می‌شدیم شروع به صحبت می‌کرد، شاهنامه و مثنوی را زیبا می‌خواند و در بین صحبت‌هایش یک دفعه حس می‌کردی که مخاطبش فقط تو هستی و حرف‌هایی که این لحظه می‌زند را به تو می‌گوید و واقعاً تکان می‌خوردی.

آن روز هم جوری با من رفتار کرد که پیش خودم گفتم: «بهت ثابت می‌کنم داری اشتباه می‌کنی»، خیلی به هم ریخته بودم تا جای که شبانه‌روز کار کردم، با یک عالمه کار زیر بغلم رفتم کلاس و با اخم‌های درهم گفتم این‌ها را کار کردم، نگاهی کرد و گفت: «برو کنار دیوار کارهایت را بچین» با حوصله نگاه کرد، چرخید و وقت گذاشت، بعد به بچه‌ها گفت همه بیایید و گفت: «شما یک روزی افتخار می‌کنید که با این آدم همکلاس بودید» آن لحظه حرفش یک‌جوری در وجود من و تمام سلول‌های من رفت که انرژی‌اش از آن زمان همچنان در وجود من مانده و تمام نمی‌شود.

با هرکسی به زبان خودش حرف می‌زد و کاملاً می‌فهمید کجا و به کی چی باید بگوید که تأثیرگذار باشد.

یکی از دوستان که درسش خیلی ضعیف بود را یک روز برده بود خانه‌اش و هیچ‌کس نمی‌داند به او چی گفت و آن‌روز چه گذشت؛ کسی که نمره‌هایش صفر و یک و دو بود، رشته نقاشی دانشگاه تهران قبول شد و در حال حاضر هم جزو نقاشان مطرح کشور است؛ روی ذهن ما این‌جوری کار می‌کرد و تأثیرگذار بود.

هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد استاد برای این مردم و شهر چقدر زحمت کشیده. زمانی که لیسانس‌های هنر در دانشگاه‌های مطرح کشور درس می‌دادند، او کرمان مانده بود. خودش تعریف می‌کرد «با همسرم آمدیم کرمان و دیدیم در این شهر کسی نیست که هنر را آموزش دهد، به خانمم گفتم موافقی این‌جا بمانیم و به مردم این شهر هنر درس بدهیم.»

می‌گفت: «زمانی که آمدیم مثل همین چراغ‌های نفتی قدیمی که پِت‌پِت می‌کردند، ما هم پِت‌پِت می‌کردیم و یک دایرۀ کوچک دور خودمان درست می‌کردیم تا بقیه دور ما جمع شوند و این‌جوری هنر را آموزش می‌دادیم.»

غیر از هنر در زمینه‌های دیگر هم اطلاعات زیادی داشت ازجمله در زمینۀ گل و گیاه. در بین گل‌فروش‌های قدیم کرمان به «دکتر گل‌ها» معروف بود و هرکجا گیر می‌کردند سراغ او می‌آمدند.

ما ماندیم و باری از بدهکاری بر دوشمان

مهران رضاپور
مهران رضاپور

افراد زیادی بر زندگی من تأثیر گذاشته‌اند. تأثیرات متفاوت با دامنۀ گاه گسترده و گاه محدود و کوتاه‌مدت. در این میان استاد «محمد امام» یکی از تأثیرگذارترین افرادی بود که دامنۀ تأثیرش همۀ زندگی‌ام را در برگرفت.

نوجوانی پانزده ساله بودم که پس از سیزده سال دوری دوباره به کرمان بازگشته بودیم. برای منی که بخش عمدۀ زندگی‌ام در تربت‌حیدریه گذشته بود شهر غریب و ناآشنا می‌نمود. دوستی نداشتم و دیرجوشی همیشگی‌ام من را به سمت تنهایی سوق می‌داد؛ در نتیجه بیشتر وقتم را صرف هنر موردعلاقه‌ام یعنی طراحی می‌کردم.

همین پرداختن به طراحی بود که پایم را به کلاس استاد امام باز کرد. مهرماه پنجاه و هفت در یک بعدازظهر دلنشین پاییزی به کلاسش رفتم. یک محیط صمیمی و پر از شور زندگی و هنر، سی چهل هنرجوی علاقه‌مند دور میز طراحی نشسته بودند و بی‌توجه به نوجوان‌ِ هاج و واجِ مبهوتی که با حیرت تماشای‌شان می‌کرد کار می‌کردند.

در و دیوار کلاس پر بود از طراحی هنرجویان؛ آثار سیاه‌قلم، رنگ‌روغن و آبرنگ. در حال تماشا بودم که من‌را دید و بعد از چند پرسش وقتی متوجه شد علاقه‌مندم، برای این‌که استعدادم را بسنجد قلم و کاغذ و مدلی در اختیارم گذاشت که کار کنم؛ و آن روز اولین درس‌های طراحی را به من آموزش داد. درس‌هایی که پایه‌گذار زندگی هنری‌ام در سال‌های بعد شد.

اما من فقط درس طراحی و نقاشی از او نیاموختم. این مرد بزرگ چنان نفوذی بر هنرجویانش داشت که هیچ‌کس نتوانست و نخواست خودش را از سیطرۀ این نفوذ برهاند. حتی بی‌استعدادترین شاگردانش هم اگر هنرمند نشدند اما علاقه به هنر در جان‌شان ریشه دواند. با مهربانی مقتدرانه‌اش، با اهمیت دادن به هنرجویانش که حتی پس از سال‌ها نام آن‌ها را فراموش نمی‌کرد، با توجه به خلق و خو و استعداد هر هنرجو و رفتار متناسب آن، بر آن‌ها اثر می‌گذاشت. به او علاقه‌مند می‌شدیم و این علاقه ما را مهیای پذیرش درس‌هایش می‌کرد. علاقه به محمد امام راه ورود و علاقه‌مندی به دنیای هنر بود. هیچ‌کس را ندیدم که این‌چنین تأثیر ژرف و ماندگار بر هنرجویانش بگذارد.

لهجۀ شیرین مشهدی‌اش، تسلط بی‌مانندش به شعر و ادبیات و تجربه‌های ژرفش از زندگی کلاس طراحی را به کلاس زندگی تبدیل کرده بود. حتی بی‌قرارترین شاگردان هم سر کلاس او آرام می‌نشستند و ساعت‌های طولانی کار می‌کردند.

بعدها که خودم مشغول آموزش شدم و در جذب هنرجو آن‌چنان موفق نبودم به کلاس‌هایش بسیار فکر می‌کردم که چگونه بچه‌ها را این‌چنین شیفته و علاقه‌مند بار می‌آورد که دل‌شان نمی‌خواست از کلاس بیرون بروند؟ درحالی که هنرجویان من پس از مدت کوتاهی خسته می‌شدند و دم به دم به ساعت‌شان نگاه می‌کردند.

همین نکته را یک‌بار از او پرسیدم که گفت: «من بچه‌ها _شاگردانش_ را دوست دارم.» پاسخش در خاطرم نقش بست و آویزۀ گوشم شد؛ همین پاسخ کوتاه رمز موفقیتش در کلاس بود. عشق به آموزش و مهر به شاگردانش باعث می‌شد به آن‌ها اهمیت بدهد. سعی کردم این جمله را سرلوحۀ آموزشم قرار دهم، از همان زمان به بعد خیلی راحت‌تر و موفق‌تر کلاسم را اداره کردم.

در کنکور هنر شرکت کردم و رشتۀ صنایع‌دستی اصفهان قبول شدم؛ از این‌که نقاشی قبول نشده‌ام ناراحت بودم و تصمیم داشتم بعد از مدتی به رشته نقاشی تغییر رشته بدهم ولی دیدن عکسی از یک گلدان قلم‌زنی شدۀ برجسته موجب شد که علاقه‌مند پر و پا قرص این رشته شوم. هم‌زمان نگارگری، گل و مرغ، تذهیب، تشعیر و نقوش هندسی را نیز آموختم. در اصفهان کارگاه کوچکی راه انداختم و در کنار تحصیل مشغول به کار شدم. رفته‌رفته برای آثارم خریدار ثابت پیدا کرده بودم و می‌توانستم کار بفروشم. فضای هنری اصفهان به ماندن همیشگی ترغیبم کرده بود و اصلاً میلی به برگشت نداشتم؛ اما استاد امام مسیرم را عوض کرد. یک روز که برای احوال‌پرسی تماس گرفته بودم با گلایه‌مندی گفت: «تو آن‌جا چه می‌کنی؟ اصفهان هنرمند زیاد دارد. این بچه‌های کرمان هستند که به تو نیازمندند؛ برگرد کرمان.»

این حرف را کسی می‌زد که کرمانی نبود اما بیش از هر کرمانی‌ای به هنر کرمان خدمت کرده بود و به‌راستی دغدغۀ بچه‌های کرمان را داشت. نمی‌توانستم زیر حرف استادی بزنم که حق بزرگی بر گردن من و هنر کرمان داشت این‌چنین شد که در اواخر بهار هفتادوچهار دوباره به کرمان برگشتم. کارگاهی زدم و مشغول شدم. از پاییز همان سال هم در دانشکده هنر شروع به تدریس کردم و آموزش هنر بخش اصلی زندگی هنری‌ام‌ در سال‌های بعد شد؛ استاد تلاش بسیاری در جهت حمایت و معرفی من کرد. زمینۀ ورودم را به انجمن هنرهای تجسمی که آن سال‌ها رونق بسیاری داشت فراهم نمود؛ در مراکز مختلف برایم کلاس گذاشت و حتی کلاس‌های خودش را به من سپرد تا درس بدهم. می‌خواست از نظر مالی برگشتن من از اصفهان موجب ضررم نشود. به جرأت می‌توانم بگویم که حمایت‌های او در معرفی من به عنوان یک هنرمند تأثیر بسزایی داشت.

در موسسه فرهنگی هنری «خواجوی کرمانی» من نگارگری و تذهیب و استاد طراحی و نقاشی تدریس می‌کرد. پشت سه‌پایه می‌نشست و کار هنرجو را تصحیح می‌کرد یا برایش می‌کشید و در همان حال از مسائل مختلف صحبت می‌کرد. هنرجویان پروانه‌وار دورش جمع می‌شدند و سخنانش را می‌شنیدند. هنرمندان زیادی در کلاسش تربیت شدند، رشد کردند و بالیدند که بعدها خودشان هنرمندان بزرگ تأثیرگذاری شدند. اگر محمد امام و جاذبۀ کردار و گفتارش نبود قطعاً هنر کرمان به این درجه از رشد نمی‌رسید.

کلاس‌مان که در موسسه خواجو تمام می‌شد من و استاد پیاده به سمت میدان مشتاق راه می‌افتادیم و در تمام مدت با یکدیگر از هنر، کرمان، هنرجویان و موضوعات مختلف دیگر حرف می‌زدیم. نکات فراوانی را در این گفت‌وگوها آموختم. انگار این مرد منبع بی‌پایانی از آموزه‌های تازه و مفید داشت و هیچ‌وقت سخنش کهنه و تکراری نشد.

مهر پدرانه‌اش نسبت به من و همۀ هنرجویانش تأثیرش را دو چندان می‌کرد. هنوز که هنوز است یادآوری آن روزها و آن گفت‌وگوها ناخودآگاه لبخندی را بر لبم می‌نشاند.

به خاطر دارم که همان روزها خیلی جدی خواستم کلاسش را تعطیل کند و تنها یک کلاس کاملاً تخصصی و سطح بالا برای هنرجویان ویژه‌اش بگذارد. به استاد می‌گفتم شما دینت را _اگر دینی داشت_ به کرمان ادا کردید، الآن نسلی تربیت شده که می‌توانند راه شما را در آموزش ادامه دهند؛ حالا وقتش است که از یک‌طرف خودتان جدی‌تر از گذشته به تولید اثر بپردازید و از طرف دیگر آموزش‌تان را در سطحی بالاتر و تخصصی‌تر برای یک جمع تخصصی ادامه دهید. استاد می‌شنید و چندان چیزی نمی‌گفت.

به‌راستی در همان زمان احساس نیاز شدیدی به حضور در یک کلاس آموزشی سطح بالا داشتم و می‌دانستم او بهترین گزینه است و حیف که هیچ‌وقت نشد.

گاهی به خانه‌شان می‌رفتم و هر بار که می‌رفتم اثر جدیدی می‌دیدم. بخصوص پرتره‌هایی که می‌کشید بیان احساسی و روان‌شناختی فوق‌العاده‌ای داشتند؛ در مقابل قلمِ استاد کارهای خودم را خشک و بی‌روح می‌دیدم. دوست داشتم مثل استاد طرح بزنم و نمی‌توانستم. روحی در خطوط ایشان جریان داشت که به اثر، زندگی می‌بخشید.

سال‌های آخر را تنها در منزلش می‌گذراند چراکه خانواده‌اش نخواسته بودند در کرمان بمانند و علی‌رغم فشار خانواده حاضر به ترک کرمان نشده بود. می‌گفت شهر من این‌جاست. بچه‌های کرمان مثل فرزندان من هستند و همچنان به آموزش ادامه می‌داد. حتی روز آخر عمر پر برکتش نیز در منزل خودش به فرزند یکی از همسایگانش زبان انگلیسی درس داده بود.

روزی که خبر فوت استاد را شنیدم اشک ناخودآگاه و بی‌اختیار سرازیر شد. تنها در مرگ پدرم بود که آن‌طور گریسته بودم. سخنان استاد، مهربانی‌اش، دغدغه‌هایش و زحمتی که برای بچه‌های کرمان کشیده بود جلوی چشمم می‌آمد و از سوزِ دل اشک می‌ریختم؛ نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. انگار که برای بار دوم پدرم را از دست داده بودم. باور نمی‌کردم آن‌همه عشق، آن‌همه هنر، مهارت و دانش، آن‌همه شور و شعور زندگی از میان ما رفته باشد. خاک چطور می‌توانست چنان وجودی را در خودش پنهان سازد؟ اما استاد امام به ناگزیر رفت؛ و سرنوشت محتوم همۀ ما.

ای خاک اگر سینه تو بشکافند

بس گوهر قیمتی که در سینه تست

امیدوار بودم خانه‌اش پس از او تبدیل به فرهنگ‌سرایی به نام خودش شود اما همۀ ما کوتاهی کردیم. چه مسئولینی که وظیفه داشتند و چه ما شاگردانش که مطالبه‌گر نبودیم و نخواستیم یادش باقی بماند و نقشش در پیشبرد هنر کرمان ستوده شود. ما ماندیم و باری از بدهی بر دوشمان. بدهی به مردی که زندگی‌اش وقف بچه‌های کرمان شد و هیچ‌گاه قدردانی‌ای در خور زحمت و عشقش از او نشد.

محفل اُنس

شیما هاشمی
شیما هاشمی

متولد هزار و سیصد و چهل و شش است و دانش‌آموختۀ رشته‌ نقاشی. از دوازده سالگی آموزش نقاشی را شروع کرده؛ مدتی با مرحوم محمد هژبر ابراهیمی- مجسمه‌ساز و بعد با علی خالقی- نقاش کارکرده تا این‌که آموزشگاه نقاشی خودش را راه‌اندازی می‌کند. آن زمان است که به خاطر احساس مسئولیت زیاد در قبال شاگردانش به دنبال یادگیری بیشتر و افزایش مهارتش در نقاشی می‌رود تا به گفتۀ خودش بتواند آموزش درست‌تر و اصولی‌تری بدهد؛ در جست‌وجو برای یادگیری آکادمیک با «محمد امام» آشنا می‌شود. در همین خانه‌ای که اکنون محفل هفتگی برگزار می‌کنند با خواهرش و دوستش که برای کنکور رشتۀ معماری آماده می‌شدند و پسر امام باهم کلاس می‌رفتند؛ و از آن‌جا بود که بین او و امام یک ارتباط نزدیکی ایجاد می‌شود؛ آن‌قدر صمیمی که می‌گوید: «استاد امام همیشه حکم پدر معنوی من را داشته است؛ و از آن زمان تقریباً هفته‌ای چند بار با او مراوده داشتم. مداوم به خانه‌اش رفت و آمد می‌کردم و از کمک‌هایش بهره می‌بردم تا زمانی که آسمانی شد.»...

«مریم مظهری» سال‌هاست در آموزشگاه خودش مشغول آموزش هنر است و در تمام این مدت سعی کرده حق استاد و شاگردی را به‌جا بیاورد تا حدی که اقدام به خرید خانۀ محمد امام می‌کند تا بتواند یادی از او و تمام خاطراتی که برای هنرمندان کرمانی ساخته به یادگار نگه دارد.

شاید بهتر باشد در ابتدا کمی از سبک و شیوۀ زندگی و نگرش استاد امام برایمان بگویید.

به درس خواندن تأکید فراوان داشت، اگرچه می‌گفت: «در دانشگاه زیاد یاد نمی‌گیرید و آن‌چه که یاد می‌گیرید از خودتان است و تمرین‌ زیادی که انجام می‌دهید ولی معتقد بود جو دانشگاهی به شما خیلی کمک می‌کند. می‌گفت: «مشکلی که کشور ما دارد این است که نگذاشتیم بچه‌های باهوش هنر بخوانند. اگر این بچه‌ها هنرمند می‌شدند، کشور ما هیچ ایرادی نداشت. کشوری که غنی از هنر باشد به هیچی احتیاج ندارد.»

من از او آموختم که مطالعۀ زیاد داشته باشم و به هنرجویانم عشق بدهم. اعتقاد داشت که شاگردان باید عشق هنری داشته باشند؛ وقتی عشق به هنر در وجودشان بیدار شود و عاشق نقاشی شوند خودشان دنبالش می‌روند و راهشان را پیدا می‌کنند؛ نیاز نیست شما به آن‌ها نقاشی یاد بدهید؛ و با جست‌وجو و مطالعه هرآن‌چه را که باید پیدا می‌کنند.»

سرلوحۀ زندگی‌اش عشق بود و با عشق زندگی می‌کرد؛ همیشه به ما می‌گفت: «حتی وقتی که دارید یک سیب‌زمینی پوست می‌کنید با عشق این کار را بکنید. غذا درست می‌کنید، جارو می‌کنید با عشق باشد. چرا باید از جارو کردن لذت نبرید و غر بزنید، هر کاری را که انجام‌ می‌دهید سعی کنید با عشق انجام دهید.» عشق داشتن به هر چیزی و هرکسی برایش خیلی مهم بود و همیشه می‌گفت: «من با گل‌هایم عشق‌بازی می‌کنم.» گلخانۀ خیلی بزرگی داشت و کاکتوس‌های نایابی؛ یادم‌ می‌آید یک‌بار گفتم استاد برایتان سخت شده این‌همه به گل‌ها رسیدگی می‌کنید، از یک کارگر کمک بگیرید، خیلی مرموزانه نگاهم کرد و گفت: «این چه حرفی است که می‌زنی» گفتم چرا؟ من که حرف بدی نزدم؛ گفت: «مثل این است که تو یک روز صبح حوصله نداشته باشی و بگویی یک نفر بیاید و همسرِ من را ببوسد؛ مگر می‌شود کس دیگری بیاید به جای من به گل‌هایم عشق بدهد، این کارِ من است که با گل‌هایم عشق‌بازی کنم نه کس دیگری» تا این حد گل‌هایش مقدس بودند و اصلاً امکان‌ نداشت کس دیگری به آن‌ها آب و کود بدهد و ناز و نوازش‌شان کند. به او «پدر کاکتوس کرمان» هم می‌گفتند.

همیشه به زندگی و تمام‌ مسائل آن عاشقانه نگاه می‌کرد و تا آخرین روزهای زندگی‌اش عاشقانه زندگی کرد.

به شدت عاشق نقاشی کشیدن بود؛ یادم می‌آید که کارهایش را بی‌نهایت تکرار می‌کرد و همیشه می‌گفت: «به جای این‌که چهارتا نقاشی منظره بکشید، یک نقاشی را چهار بار بکشید» و خودش چهار بار که نه شاید ده‌ها بار می‌کشید.

خیلی به تکرار کردن اصرار داشت و می‌گفت: «شما خودتان باید به درجۀ استادی برسید؛ کسی نمی‌تواند به شما یاد بدهد، باید خودت یاد بگیری»

تأکید زیادی داشت که ریاضی بخوانید تا فکرتان و مغزتان باز شود؛ علاوه بر این به طراحی صنعتی هم خیلی تأکید داشت و تقریباً تمام ابزارهایش را خودش طراحی می‌کرد و می‌ساخت.

دل‌خوشی‌هایش این بود که نقاشی بکشد و آموزش بدهد و با گل‌هایش سرگرم باشد.

عشق می‌کرد که همه کنارش بنشینند، نقاشی بکشند و چایی بخورند؛ خیلی مراقب ما بود؛ حتی در زندگی شخصی‌مان مواظب بود که رابطۀ ما با همسر و بچه‌هایمان درست باشد و عاشقانه زندگی کنیم، چی می‌خریم، کجا می‌رویم و چطور رفتار می‌کنیم. فقط درس نقاشی نمی‌داد که یک دوره تمام شود بلکه درس زندگی می‌داد، یک فرد کاملاً متفاوت بود که هنوز هم ما در خانه‌اش دورهم جمع می‌شویم. یکی از ویژگی‌های برجسته‌اش این بود که شاگردهایش هیچ‌کدام مثل خودش کار نمی‌کردند و شما نمی‌توانید از روی کار شاگردانش استاد را تشخیص دهید، هرکسی را در جایگاه خودش پرورش می‌داد و هیچ‌وقت روی کار بچه‌ها کار نمی‌کرد؛ روی آموزش خیلی تأکید داشت و همیشه به من می‌گفت: «حالا که معلم نقاشی شدی هیچ‌وقت نباید کلاس نقاشی‌ات بسته شود حتی نباید سفر بروی و بچه‌ها را رها کنی.»

بین همۀ اساتیدی که در شهر کرمان و شهرهای دیگر داشتم هیچ‌کس نتوانسته حتی ذره‌ای جایگزینش شود؛ همیشه جای خالی‌اش را احساس کردم و بعد از او هیچ پشتیبانی نداشتم. وقتی پدرم را از دست دادم خیلی پشتم خالی شد ولی وقتی استاد امام را از دست دادم انگار یک تکیه‌گاه بزرگ را از دست داده‌ام، حالم خیلی بد بود و هست. وقتی می‌بینم دیگر کنارمان نیست و نمی‌توانیم از او بهره بگیریم واقعاً قلبم درد می‌گیرد. از طرفی هرزمان به این خانه می‌آیم حسش می‌کنم و تمام‌ آموزه‌هایش برایم یادآوری می‌شود؛ همین‌که بتوانی مثل او عاشقانه زندگی کنی کافی است.

ظاهراً رابطۀ بسیار دوستانه‌ای با هنرمندان و شاگردانشان داشته‌اند

کرمانی‌ها یک ضرب‌المثل دارند که می‌گویند: «آدم به روی باز میره نه در باز» اگر یک‌بار می‌آمدی و احساس می‌کردی که مزاحم‌ هستی دیگر نمی‌آمدی، خانه پدر و مادرمان هم اگر برویم و حس کنیم خوشحال نمی‌شوند دیگر نمی‌رویم.

همیشه همۀ دوستان می‌گفتند که خانۀ استاد امام یک خانۀ خاص است؛ تقریباً همۀ هنرمندان تجسمی و غیرتجسمی و حتی خیلی از افرادی که هنرمند هم ‌نیستند از این خانه خاطره دارند در حالی که سایر اساتید هنر کرمان سخت ارتباط برقرار می‌کنند و هرکسی را به خانه و زندگی خصوصی‌شان راه نمی‌دهند، او و همسرش به شدت خونگرم بودند شاید چون خودش مشهدی‌ بود و خانم «عبدی» هم ترک و به مهمان‌نوازی معروف. هرچه که بود شلوغی خانه‌شان در ایام عید تا بیستم فروردین صبح و عصر ادامه داشت. این‌قدر مهمان زیاد بود که وقتی می‌رفتی معمولاً جا نبود و کسانی که زودتر آمده بودند خداحافظی می‌کردند تا برای نفر بعدی جایی باشد؛ همۀ آدم‌های ناب جمع می‌شدند و خیلی وقت‌ها هم بین این آمد و رفتن‌ها دوستان خیلی خوبی پیدا می‌کردیم.

وقتی می‌گفتم هر دیدی یک بازدیدی دارد، یک‌بار هم‌ شما بیایید؛ می‌گفت: «اگر من بخواهم بازدید بروم باید هر روز خانۀ یک نفر باشم و در توانم نیست، شماها بیایید.»

هیچ‌وقت سفر نمی‌رفت و همیشه می‌گفت: «شما به جای من بروید، عکس بگیرید و تعریف کنید کجا رفتید؛ من با شما سفر می‌کنم.» و چون فامیلی هم در کرمان نداشت همۀ زندگی‌اش خلاصه می‌شد به شاگردانی که سالیان سال توچین کرده بود و دورش مانده بودند، با آن‌ها زندگی می‌کرد و وقت می‌گذراند.

همسرم‌ همیشه از روزهای تابستانی خانۀ استاد یاد می‌کند که همسرش برایمان آب هندوانۀ خنک می‌آورد و ما زیر سایۀ درخت، دور آن میزِگردِ سفید می‌نشستیم و با چه لذتی می‌خوردیم؛ چون با عشق درست شده بود به جان‌مان می‌نشست؛ و اگر خانم عبدی نمی‌خواست و روی باز نشان نمی‌داد هرگز این رفت و آمدها ادامه پیدا نمی‌کرد.

در مورد خرید خانۀ محمد امام و دلایلش کمی توضیح دهید.

هروقت کسی من را می‌بیند می‌گوید چه کار خوبی کردی این‌جا را خریدی، این خانه برای ما یک دنیا خاطره دارد و حیف بود که از دست برود. همان‌طور که گفتم این خانه یک خانۀ خاص بود. همۀ قسمت‌های آن را خودش طراحی کرده، در تمام مدت ساخته شدنش حضور داشته و نظارت کرده؛ خودش می‌گفت: «مدرسه که تمام می‌شد می‌آمدم و تا شب می‌ماندم تا خانه ساخته شود.»

هیچ فضای پرت و خالی‌ای نمی‌بینی و برای تمام قسمت‌های خانه فکر کرده؛ آتلیه کجا باشد، تاریک‌خانه کجا باشد، نورش چگونه باشد و... مثلاً آتلیه در تابستان و زمستان نیاز چندانی به سرمایش و گرمایش ندارد. گلخانه‌اش هم گل‌های کمیابی داشت؛ البته این اواخر توانایی‌اش کم شده بود و نمی‌توانست به گل‌ها مثل همیشه رسیدگی کند و مجبور شد یک‌سری از گل‌ها را به کسی بسپارد. بعد از فوتش سعی کردیم آن گلخانۀ پررونق را با کمک آقای «نظامی» دوباره احیا کنیم و خاطراتش را زنده نگه داریم...

وقتی استاد امام رفت به همۀ بچه‌های تجسمی پیشنهاد دادم که باهم این خانه را بخریم؛ همه گفتند تو خیلی احساسی برخورد می‌کنی چون تازه او را از دست داده‌ای، بعد از مدتی این حست تمام می‌شود و خلاصه هیچ‌کس همراه من نشد تا این‌که چند سال گذشت و خانه را به مستأجر دادند؛ در آن زمان پولی دستم آمد که می‌خواستم ملکی را خریداری کنم، از خانم عبدی که سؤال کردم تمایل به فروش خانه داشتند و توانستم آن‌را بخرم.

هدف مشخصی برای خرید خانه داشتید؟ یا فقط به نیت پابرجا بودن و جلوگیری از تخریبش آن را خریدید؟

تصمیم داشتم خانه را به یک خیریه فرهنگی و هنری تبدیل کنم ولی هم‌زمان شد با کرونا و همه چیز تعطیل شد؛ تلاش زیادی کردیم و با خیلی از ارگان‌ها و تعداد زیادی از هنرمندان شهر هم صحبت کردم که چطوری این‌جا را فعال کنیم ولی کسی ایده‌ای نداشت و به نتیجه‌ای نرسیدم. در ابتدا مدتی آن را به یک خیریه‌ای دادم که روی فرهنگ خانواده‌هایی که در این منطقه شناسایی کرده بود کار می‌کرد، هم به بچه‌ها هم خانواده‌هایشان آموزش می‌داد؛ کلاس‌های هنری و نقاشی هم داشتند؛ تا این‌که گفتند می‌خواهیم خانه را بخریم و من تصمیمی برای فروش نداشتم، گفتم می‌توانید تا هر زمانی که خواستید از این‌جا استفاده کنید ولی شرایطی برایشان پیش آمد که توانستند ملکی را خریداری کنند.

نمی‌شد این خانه را به هرکسی سپرد و از آقای نظامی خواهش کردم این‌جا زندگی کند چون تا روزهای آخر با استاد بود و حس این خانه را درک می‌کرد؛ ایشان هم شرایطشان جور شد و در طبقۀ بالا مستقر شدند...

سعی کردیم خاطرات ‌استاد را زنده نگه داریم؛ آتلیه پایین را دوباره راه‌اندازی کنیم؛ همان سینی، همان مدل استکان، قندان و کتری و صندلی‌های نارنجی... با بچه‌ها هفته‌ای یک‌بار دورهم نقاشی بکشیم، جلسه و نمایشگاهی بگذاریم؛ و چراغش را روشن نگه داریم به امید این‌که اتفاقات بهتری بیفتد.

...

ادامه این مطلب را در شماره ۷۵ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید

عشق و شورِ آموختن در دل ما می‌کاشت

مهری نخعی
مهری نخعی

استاد محمد امام تمام تلاشش تربیت نوجوانان و جوانان از لحاظ تفکر درست، اخلاق و از همه مهم‌تر انسانیت بود. باوجود اطلاعات زیادی که در زمینۀ تخصصی خود یعنی هنرهای تجسمی داشت اما همواره در حال یادگیری، مطالعه و افزایش توانایی‌هایش بود؛ و هنرجویان خود را هم به مطالعه و یادگیری بیشتر و بیشتر تشویق و ترغیب می‌کرد. با فن بیان بسیار قوی‌ای مطالب را با چند مثال از شعرای ایرانی برای ما جذاب‌تر و شیرین‌تر می‌کرد.

ارتباط بسیار صمیمانه همراه با احترام با هنرجویانش باعث می‌شد همه با علاقه در کلاس درس حاضر شویم. در سال ۱۳۵۶ که آموختن نقاشی را شروع کردم هم مدیر مدرسه‌مان بود و هم استاد طراحی و نقاشی‌مان.

به‌عنوان مدیر برای دعوت از دبیران باتجربه و بااخلاق تمام تلاشش را می‌کرد و امکانات تحصیلی لازم را هم برای پیشرفت هنرجویان در هنرهای تجسمی، موسیقی، تئاتر، مجسمه‌سازی و...مهیا می‌نمود.

با تمام وجود و با عشق کار می‌کرد؛ به خاطر می‌آورم زمانی وارد کارگاه مجسمه‌سازی می‌شد گویی که وارد یک عبادتگاه شده؛ در کارگاه مجسمه‌سازی که در زیرزمین مدرسه بود علاوه بر ساخت مجسمه و رنگ‌آمیزی آن‌ها با گواش و ورنی، با قالب گلی قلمدان‌ می‌ساختیم و روی آن‌ها نقاشی مینیاتور کار می‌کردیم.

فکر می‌کنم با آن روش تربیتی و آموزشی که استاد امام داشت اگر مدرسۀ ما با انقلاب تعطیل نمی‌شد امروز یکی از مراکز برجستۀ هنری کرمان بود؛ علاوه بر این‌که در مدرسه طراحی و نقاشی می‌آموختیم بعدازظهرها هم به خانۀ فرهنگ در خیابان سپه می‌رفتیم. به‌راستی نمی‌دانم از آن‌همه عشق و شورِ آموختن و لذت طراحی کردن که در دل ما می‌کاشت چگونه بنویسم؛ دنیایی پر از زیبایی و شکوه، پر از احترام و صمیمیت و دوستی.

خاطرۀ خیلی ماندگار و ارزشمندی از او دارم مربوط است به سالی است که می‌خواست ما را مجبور به آموختن بیشتر کند؛ از شاگرد اول مدرسه که خودم بودم گرفته تا کم‌کارترین هنرجو را تجدید کرد و گفت برای قبولی شهریور باید سه دفتر بزرگ طراحی صد صفحه‌ای تهیه کنیم، در دو دفتر طراحی و در یک دفتر نقاشی کنیم. این کارش نه‌تنها باعث ناراحتی من نشد بلکه با شوقی وصف‌ناپذیر طراحی می‌کردم چون می‌دانستم برای تعلیم و تربیت ما دلسوزانه کار می‌کند. وقتی به خانۀ استاد می‌رفتیم از هر گوشۀ خانه عشق می‌بارید؛ عشق به کتاب، عشق به نقاشی، عشق به گل و گیاه. ما را به کتابخانه‌اش می‌برد و کتاب‌های نقاشی را در اختیارمان می‌گذاشت تا آثار نقاشان را ببینیم، درباره آن‌ها توضیح می‌داد ‌‌‌و آثار را تحلیل می‌کرد؛ و به‌طور مداوم در حال آموختن به ما بود. هر یازده جلد کتاب تاریخ تمدن «ویل دورانت» را مطالعه کرده بود. جلدهای کتاب را نشان می‌داد و دربارۀ آن حرف می‌زد و مثلاً می‌گفت در جلد پنجم این کتاب بخش فلان دربارۀ هنر نوشته شده آن را در کتابخانه پیدا و مطالعه کنید؛ بعد به آتلیۀ نقاشی‌اش می‌رفتیم که همۀ وسایل آن‌جا را با دستان خودش ساخته بود، نقاشی‌های بسیار زیبا، فضای پاک و روشن و پر از عشق؛ و زمان خداحافظی از انواع کاکتوس‌های زیبا و گل‌ و گیاهانش هم دیدن می‌کردیم. با چنان عشقی از کاکتوس‌ها حرف می‌زد که من‌ هم به آن‌ها علاقه‌مند شدم و بعدها چند تابلو از کاکتوس کشیدم. یادم است روزی با عشق و علاقه به یکی از آن‌ها اشاره کرد و گفت: «این کاکتوس فقط یک‌بار در سال گل می‌دهد، در شب باز و روز بعد هم پژمرده می‌شود»؛ و تعریف کرد ساعت‌های زیادی به انتظار نشسته تا از لحظۀ باشکوه گل دادنش عکس بگیرد.

هرکس هر مشکلی داشت با او مشورت می‌کرد و با دقت و حوصله گوش می‌داد؛ وقتی حرف می‌زد پر از شور و شوق و انرژی می‌شدیم و به برنامه‌ای تازه و خلق آثار جدید فکر می‌کردیم.

تقریباً همیشه در کلاس‌های طراحی و نقاشی خارج از مدرسه برایمان کتاب می‌خواند گاهی از مولانا گاهی نیما و گاهی هم تاریخ هنر. از هر طریقی سعی می‌کرد به هنرجویانش بیاموزد و همیشه می‌گفت: «اگر هر کاری را با عشق انجام بدهید چه تهیه آبگوشت باشد یا جارو کردن، نتیجه‌اش بسیار مثبت و خوب خواهد بود.» شخصاً از او زیاد آموختم؛ این‌که چطور نقاشی کنم و چطور با عشق به زندگی و به همۀ این جهان نگاه کنم.

همیشه ما را نصیحت یا بهتر بگویم راهنمایی می‌کرد و اگر گاهی از مشکلات حرف یا به‌اصطلاح غر می‌زدیم این بیت شعر را برایمان می‌خواند:

چو غنچه گرچه فروبستگیست کارِ جهان

تو همچو باد بهاری گره‌گشا می‌باش